مسافران آسمانی مسافران آسمانی ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

مسافران آسمانی

نوروز 92 در خانواده خان بابا

بهاری دیگر از راه رسید با همان عطر و بوی بهار های دیگه...یه بهاری که شروعش خوب بود و امیدوارم تا انتها همینطوری باشه... سال نو رو به همه دوستای عزیز نینی وبلاگیمون تبریک میگم و براشون سالی سرشار از شادی و کامیابی رو آرزو دارم...                      روز سال تحویل گل عمه ، یعنی طاها جونی به همراه مامان و بابا ،  آمدن اهواز تا لحظه تحویل سال رو کنار همدیگه باشیم...        مامانم امسال مثل سنت سفره ع...
22 فروردين 1392

میلاد محمد جان ، سومین ستاره خاندان خان بابا

سال 90 برای خانواده خان بابا  ، روزای به یاد ماندنیه زیادی رو به یادگار گذاشت ... اما بعضی از این روزا ، خاطره انگیز تر و به یاد ماندنی تر شدن ... یکی از این روزای خاص  ، ٦ دی ماه 1390 بود  که البته اولش با اضطراب و هیجان درهم آمیخته بود ...  ر وزی که میزبان  سومین مسافر آسمونیمون از بهشت خدا بودیم... یه مسافر کوچولوی شیطون که زودتر از وقت مقرر اومد و میخواست زودتر زمینی بشه ...                          ...
28 بهمن 1391

شب یلدای 91

باز یلدای دیگری آمد...و بهانه ای شد تا دور هم جمع بشیم و فارغ از هیاهوی روزانه و مشغله فکری ، بتونیم ساعتی رو با هم بگذرونیم و یادمون باشه که حضور اعضای یک خانواده در کنار هم ، همان خوشبختی ایست که پی آن میگردیم... خدا رو شکر که خانواده خان بابا دچار دوری و دلخوری نیست...که قطعا این به تدبیر و بینش مادر و پدر عزیزم بر میگرده...امیدوارم همیشه همه خانواده ها جمعشون جمع  و دلاشون پر از مهر و محبت به همدیگه باشه... یلدای امسال ، خانواده خان بابا ، مهمون پسر بزرگ خان بابا بودن...البته با حضور سه تا نوه دوست داشتنی که شادی و گرمای جمعمون رو هزاران برابر کردن... همه خانواده جمع بودیم و عمو سه...
2 بهمن 1391

یه عصر کاریه به یاد موندنی

عصر دوشنبه ، مورخ ٩١/٠٩/٢٠ تو دفتر کارم بودم که در باز شد و دیدم سحر جون (عروس بزرگ خان بابا) وارد دفتر شد و پشت سرشم یه پسر خوش تیپ که سرشو به سمتم خم کرد و یه خنده خوشکل واسه لوس کردن ، تحویلم داد...وای از ذوق بال درآوردم ، فکرشو بکنید محمدفرزام  که قربون قد و بالاش بشم آمده بود دفترم...                            خان دوم وقتی تشریف فرما شدن یکی از حلقه های بازیش رو هم ، همراه داشت...همه جا رو هم بازرسی کردن...مثل یه ناظر دقیق و ریزبین... اول رفت...
26 آذر 1391

ماه محرم 91

ماه محرم با اینکه ماه حزن و اندوه شیعیان هست ، اما جدای از این غم و اندوه ، ماه صیقل دادن روح و جون آدماست ... البته این نظر من هست... هر ساله خان بابایی ، تو دهه اول ماه محرم  ،تکیه برپا میکنن...ده شب مراسم سخنرانی و مداحی و نوحه سرایی داریم... با یه عشق خاصی ، ٢٠ روز قبل از شروع محرم ، خیمه عزای امام حسین (ع) رو برپا میکنه... بیشتر کارها رو خودشون به تنهایی انجام میدن و مادرجون هم  کنارشون در تدارک غذای ظهر عاشورا هستن... خدایا از صمیم دل آرزو میکنم که تا روزی که مامان و بابای مهربونم عمرشون به دنیاست ، توان برگزار کردن این خیمه رو داشته باشند... امسال ، دومین سال...
22 آذر 1391

جشن دندونی محمد کوچولو

بالاخره بعد از چند وقت ، فرصتی دست داد تا بتونم بیام و پست جدید بذارم... خیلی دلم برای نی نی وبلاگ و دوستای خوبمون تنگ شده بود اما یه مدتی نت نداشتم و بعد هم که کارام زیاد بودن و فرصت نوشتن نبود... به هر حال ، مهم این هست که دوباره به جمع دوستامون برگشتیم... البته موضوع این پست به تابستون برمیگرده که محمد کوچولو که حالا دیگه خیلی شیرین و ناز شده ، دندون درآورده بود و مامان مریم جون براش جشن دندونی گرفت... هر چند واسه اینکه عمه معصوم ، جای دیگه ای دعوت بود و مجبور بود بره ، نتونست از اول مراسم توی جشن حاضر باشه و به آخراش رسید ، نتونست از پسرعموها که دور هم جمع شده بودن عکس بگیره...  چو...
21 آذر 1391

میلاد محمدفرزام جان ، دومین ستاره خاندان خان بابا

  یک بار دیگه خانواده خان بابا ، در انتظار سالگرد یه روز بزرگ و البته همیشه به یادماندنی بودن... یه روز فراموش نشدنی که با رسیدنش ، خانواده 11 نفریمون به عدد 12 رسید و خنده مهمون لبامون و شادی همراه همیشگیه دلامون شد... تو یک تابستون گرم گرم ، نسیم خنکی وزیدن گرفت که گرما رو از یادمون برد... نسیمی که حلقه های اشک شادی رو به چشمامون هدیه کرد و یک پایان شیرین برای انتظار 9 ماهمون شد... و ما مبهوت از این خنکای نسیمی بودیم که محمدفرزام جون با خودش از بهشت خدا به همراه آورد تا ما رو هم از عطر دل انگیزش سرمست کنه...                ...
22 مرداد 1391