مسافران آسمانی مسافران آسمانی ، تا این لحظه: 12 سال و 29 روز سن داره

مسافران آسمانی

ما دوباره آمدیم ، هورااااااااااااااااااااااااااااااااا...

یه سلام گرم به همه دوستای نی نی وبلاگیه عزیزمون که یه عالمه دلتنگتون شدیم اما چکار کنیم که مشکلات و گرفتاریا بهمون اجازه نداد تو این مدت بهشون سر بزنیم و جویای حالشون بشیم...ولی همش به یادتون بودیم...           تو این چند وقته کلی اتفاقای خوب افتاد ، که سر فرصت همه رو براتون مینویسم و یه تشکر ویژه از دوست جونامون که بهمون سر زدن و با کامنتای قشنگشون ابراز دلتنگی کردن و چقدر خوشحال شدیم از داشتن دوستای خوبی که توی این دنیای مجازی داریم و از بودنشون بی اندازه خوشحالیم...خیلی دوستتوووووووووووووووووووووووون داریم...همتونوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو زی...
28 تير 1391

من کچل شدم...

ببینید مامان و بابا منو چکار کردن... البته مامانم میگه اینجوری هم خوشکلی اما خالم میگه با مو خوشکلتر بودم... به نظر خودم که همه جوره خوشکل خوشکلم... این کلیدا هم که تو عکسا میبینید ، کلیدای گاوصندوقمه...همیشه و همه جا همراهمن...حتی وقتی میخوام بخوابم از خودم جداشون نمیکنم...آخه چیزای شخصی و مهمی توش دارم...     اینجا هم جلد موبایل دادن دستم که مثلا کلیدامو بگیرن...اما من زرنگتر از این حرفام... گول نخوردم... الهی فدات بشم که هر شکلی باشی واسه من خوشکلی نفس خاله...آخه برات نقشه ها دارم جوجوی قشنگم... ...
29 ارديبهشت 1391

بازی وبلاگی...

این یه بازیه وبلاگی هست که معصومه جون دوست عزیز وبلاگیم پیشنهاد داد ، من هم چون ازش خوشم آمد انجام دادم... اگر ماهی از سال بودم : مهر اگر یه روز هفته بودم : سه شنبه اگر یه عدد بودم : 7 اگر یه جهت بودم : شمال اگر یه همراه بودم : فرقی نمیکرد اگر نوشیدنی بودم : آب طالبی اگر گناه بودم : بی حجابی اگر یه درخت بودم : سرو  اگر یه میوه بودم : هلو اگر گل بودم : میخک سفید و بنفش اگر آب و هوا بودم : مه آلود اگر یه رنگ بودم : یاسی اگر یه پرنده بودم : قو اگر یه صدا بودم : معین اگر یه فعل بودم : کمک کردن اگر یه زمان بودم : 8 صبح اگر یه خیابان بودم...
29 ارديبهشت 1391

دیدار عمه معصوم با طاها جونی

امروز چند تا خبر و عکس جدید از طاها جون ، به درخواست دوستان ، بخصوص متین جون مامیه ایلیا جونی میذارم... آقا طاها که از 5 فروردین به طور کامل راه میرفت حالا دیگه میتونه بدو بدو کنه... یه کار جدیدم یادگرفته که همه رو میخندونه...  تا یکی عطسه میکنه زود تکرار میکنه با این صدا...اااااااااااااااااااااااتتتسسسسسسسسسس (با فتحه روی ا) و سرشو به پایین خم میکنه...جالبه وقتی خودشم عطسه میکنه بازم همین کارو انجام میده... همه چی رو با انگشت اشاره نشون میده...مثلا وقتی مشغول کاری هست ، ازش میپرسیم طاهاجون پنکه کو؟یا ساعت کو؟ عکست کجاست ؟ انگار نه انگار که ما هستیم همونطور که سرش پائین و گرمه بازی...
19 ارديبهشت 1391

مادرجون ، روزت مبارک...

امروز ، دوازدهم اردیبهشت هست...تو تقویم ، این روز رو به روز معلم ، نامگذاری کردن... روز معلم، روز تشکر و قدردانیه ، روز سپاس ازمعلمای عزیزمونه که برای ما خیلی زحمت کشیدن... یکی از این معلمان عزیز ، مامان خوبم هست که هم در کلاس درس و هم در زندگی ،  راهنمای من و برادرام بودن... به همین دلیل بی مناسبت ندیدم تا امروز رو از جانب خودم و مسافران کوچکمان ، به مادر جون  تبریک بگم... ۱۰۰۰ گل سرخ تقدیم به وجود نازنین معلم عزیزم(مادرجون) که به من درس صبر و وفاداری آموخت و مرا در سرزمین دانش بارور ساخت که به حق در همه مراحل زندگی ،راهنمایم بوده و چراغی پیش رو... س...
12 ارديبهشت 1391

به جا آوردن سنت مسلمانی(ختنه شدن خان سوم)

پنج شنبه مورخ 31/01/1391 نزدیک ظهر ، خان سوم از نوادگان خان بابایی  محمد آقای گل گلاب ، ختنه شد... عزیزم انقدر آروم بود و ساکت که باورم نمیشد...معمولا بچه های دیگه خیلی بی تابی میکنن اما نفس عمه خیلی صبوری کرد...الهی قربونت برم عزیزدلم... فقط بعد از ظهر داشت بازی میکرد و دست و پا میزد که یهو یه کاری کرد و ...بمیرم الهی گریه کرد...طفلکی از زور درد مثل لبو قرمز شده بود...اما با یه کوچولو تکون دادن مادرجون و لالایی خوندن ، زود آروم شد... انقدر ساکت بود که دیگه مامان مریمی هم برای صبر و تحمل شازده پسر غصه خورد و بعد هم بغض کرد... وای محمدم عاشقتم عمه...عاشق نگاههای مهربون و عمیقت...عاشق خ...
4 ارديبهشت 1391

عکسای جدید محمد جان

اینا عکسای محمدخان ، نوه سومی خان باباست...انقدر معصومانه به خواب رفته بود که زود موبایلمو آوردم و ازش عکس گرفتم تا خواب فرشته کوچولو رو همیشه ببینم...یه پسمل آروم و خنده رو...الهی قربونت برم که معصومیت و پاکی تو صورتت موج میزنه...   فرشته کوچولو اینجا از خواب بیدار شده...عمه فدای نگاه کردنتم بشه...من بهش میگم بابا کوچولو...آخه هم اسم خان باباست... واینجا داره گریه میکنه...هر چند گریه هاشم معصوم و مظلومه...واااااااااااااااااااای وقتی گریه میکنه دلم خیلی به درد میاد...البته همیشه از گریه کردن همه بچه ها ناراحت میشم اما باور کنید گریه های آقا محمد خیلی دلسوزه...انگار داره التماس میمنه ...نمیدونم کل...
30 فروردين 1391

وقتی خان ها زیرآب زن میشوند

خان کوچولوها :  از همه دوستای عزیزی که به ما محبت دارن و به دیدنمون میان و با یادمان گذاشتن ، حامل قاصدک دوستی میشن...بی نهایت سپاسگزاریم... این چند روزه عمه معصوم همش کارو بهونه میکرد  و میگفت سرم شلوغه...کلی کار دارم...گرفتارم...  البته همش کلاس بود وگرنه ما که کاری ندیدیم...                                                    &nbs...
30 فروردين 1391