مسافران آسمانی مسافران آسمانی ، تا این لحظه: 12 سال و 29 روز سن داره

مسافران آسمانی

اندر احوالات این روزهای محمدفرزام خان

خان دوم ، جناب محمدفرزام جون : محمدفرزام از 10 یا 11 ماهگی چند کلمه ای رو میگفت ، مثل : هاپو ، بابا و... و مامانی براش شعر میخوند و اون کلمات بعدی رو میگفت. صدای جوجه ، خروس ، مرغ ، ببعی ، گاو ، اسب ، سگ و بز رو بلده...                       از اونجایی که من خیلی مشتاق بودم تا محمدفرزام اسمم رو صدا کنه مامان سحر عزیز در این راستا زحمت زیادی کشید و سعی کرد تا خان دوم بنده رو خاله معصوم خطاب کنه که البته چند وقتی فقط معصوم ثمر داد و اسمم رو اینطوری ادا میکرد : م(فتحه روی میم با کمی ک...
13 خرداد 1392

اندر احوالات این روزهای طاها خان

دوست جونیا خیلی خوشحاللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللم... بالاخره نوادگان خان بابا بعد از مدتی که لب به حرف زدن باز کردن به من گفتن عمه... وای که دوست دارم بخورمشون ، انقدر خوشکل بهم میگن عمه یا گاهی هم اسمم رو صدا میکنن ... کلی کارای جدید یاد گرفتن و  دوست داشتنی تر و شیرین تر از قبل شدن ، البته شیطنتاشونم حسابی بالا گرفته بخصوص وقتی سه تاییشون به هم میرسن اما من فضولیاشونم دوست دارم...   در کل مخلص هر سه تاشونم و بسیااااااااااااااااااااااااااااااااار ارادتمندشون... از اون جایی که نمیخوام این پست طولانی بشه به ترتیب از خان بزرگه شروع میکنم و در پستای بعدی هم گزارش دو تا...
23 ارديبهشت 1392

یه عصر کاریه به یاد موندنی

عصر دوشنبه ، مورخ ٩١/٠٩/٢٠ تو دفتر کارم بودم که در باز شد و دیدم سحر جون (عروس بزرگ خان بابا) وارد دفتر شد و پشت سرشم یه پسر خوش تیپ که سرشو به سمتم خم کرد و یه خنده خوشکل واسه لوس کردن ، تحویلم داد...وای از ذوق بال درآوردم ، فکرشو بکنید محمدفرزام  که قربون قد و بالاش بشم آمده بود دفترم...                            خان دوم وقتی تشریف فرما شدن یکی از حلقه های بازیش رو هم ، همراه داشت...همه جا رو هم بازرسی کردن...مثل یه ناظر دقیق و ریزبین... اول رفت...
26 آذر 1391

ما دوباره آمدیم ، هورااااااااااااااااااااااااااااااااا...

یه سلام گرم به همه دوستای نی نی وبلاگیه عزیزمون که یه عالمه دلتنگتون شدیم اما چکار کنیم که مشکلات و گرفتاریا بهمون اجازه نداد تو این مدت بهشون سر بزنیم و جویای حالشون بشیم...ولی همش به یادتون بودیم...           تو این چند وقته کلی اتفاقای خوب افتاد ، که سر فرصت همه رو براتون مینویسم و یه تشکر ویژه از دوست جونامون که بهمون سر زدن و با کامنتای قشنگشون ابراز دلتنگی کردن و چقدر خوشحال شدیم از داشتن دوستای خوبی که توی این دنیای مجازی داریم و از بودنشون بی اندازه خوشحالیم...خیلی دوستتوووووووووووووووووووووووون داریم...همتونوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو زی...
28 تير 1391

وقتی خان ها زیرآب زن میشوند

خان کوچولوها :  از همه دوستای عزیزی که به ما محبت دارن و به دیدنمون میان و با یادمان گذاشتن ، حامل قاصدک دوستی میشن...بی نهایت سپاسگزاریم... این چند روزه عمه معصوم همش کارو بهونه میکرد  و میگفت سرم شلوغه...کلی کار دارم...گرفتارم...  البته همش کلاس بود وگرنه ما که کاری ندیدیم...                                                    &nbs...
30 فروردين 1391

هدیه نوروزی دردونه های عمه

امسال اولین سالی هست که هر سه تا نوه قشنگ و عزیزمون در جمع خانواده حضور دارن ... از چند روز قبل تصمیم گرفتم براشون هدیه عید نوروز بگیرم  ... اما یه مشکلی وجود داشت آخه من دوست داشتم هدیه هر سه تا فینگیلی مثل هم و هم رنگ باشه ، اما هر چی که گشتم نشد، یعنی هر چی بیشتر میگشتم کمتر میدیدم ، کلی مغازه رفتم اما یا یکرنگ نداشت یا از یه مدل و یه رنگ سه تا سایز مختلف نداشت...   خلاصه سرتون رو درد نیارم ... راستش لباس زیاد بود اما هیچ کدوم نبود که یک شکل باشن... در نهایت راضی شدم که از خیر یک رنگ بودنش بگذرم ... و بعد از کلی جستجو بالاخره یه مدل لباس واسه 3تا جوجو طلا پیدا کردم در سه سایز متفاوت ... ...
27 اسفند 1390
1