دیدار عمه معصوم با طاها جونی
امروز چند تا خبر و عکس جدید از طاها جون ، به درخواست دوستان ، بخصوص متین جون مامیه ایلیا جونی میذارم...
آقا طاها که از 5 فروردین به طور کامل راه میرفت حالا دیگه میتونه بدو بدو کنه...
یه کار جدیدم یادگرفته که همه رو میخندونه... تا یکی عطسه میکنه زود تکرار میکنه با این صدا...اااااااااااااااااااااااتتتسسسسسسسسسس (با فتحه روی ا) و سرشو به پایین خم میکنه...جالبه وقتی خودشم عطسه میکنه بازم همین کارو انجام میده...
همه چی رو با انگشت اشاره نشون میده...مثلا وقتی مشغول کاری هست ، ازش میپرسیم طاهاجون پنکه کو؟یا ساعت کو؟ عکست کجاست ؟ انگار نه انگار که ما هستیم همونطور که سرش پائین و گرمه بازی کردنه فقط دستشو به سمت اون چیز اشاره میده مثلا به سقف خونه ...و وقتی میگیم چشمات کو؟مستقیم انگشتشو فرو میکنه تو چشممون...
عاشق خاموش و روشن کردن کلید برقه ، از برداشتن آیفون خیلی خوشش میاد...وسیله بازیشم شده توپایی که خان بابا خریدن براش و جعبه های عینک مادرجون...البته قبلا بخاطر این فسقلی یه بار ، عینک مادرجون شکست...
چند روز پیش تو ماشین بودیم و طاها گلی تو بغل من نشسته بود... همینطور که دست کوچولوش توی دستم بود سه چهار بار دستشو آوردم بالا و بوسیدم ...بعد از چند لحظه یه چیزی خورد رو لبام...دیدم بله آقا مدام دستاشو میاره بالا میذاره رو لبای من که یعنی ببوسشون...خلاصه تا برسیم به مقصد ، کار من شد ، ماچ کردن دست حضرت والا...الهی که من قربون اون دستای کوچولوی خوشکلت بشم...
البته پسری خیلی مریض میشه...تا الآن چند بار بیرون روی و استفراغ گرفته ، آبله مرغان ، اوریون و حالا بازم سرماخورده...بنده خدا عروس دوم خان بابا...خسته نباشی عزیزم...خدا قوت...بوس بوس
روز پنج شنبه مورخ ١٤/٠٢/١٣٩١ من و خان بابا و مادرجون رفتیم ماهشهر دیدن گل پسرمون...
واااااااااااااااااااااااااااای که چه لحظه ی بی نظیری بود...از روز تولد طاها منتظر این لحظه بودم...جوجوی قشنگ عمه ، کنار مامان منتظر ما ایستاده بود ، وقتی هم ما رو دید به سمتمون آمد...از خوشحالی بال درآوردم و محکم گرفتمش تو بغلم و فشارش دادم بعدم کلی صورت نازشو بوسیدم...
تازه یه چیز دیگه ، انقدر من و طاها گلی با هم جوریم که وقتی بغل منه ، پیش مادرجون نمیره و مادرجونم کلی حرص میخوره...خب دیگه ما اینیم مامان...خاطرخواهامون زیادن...
یه چیز جالب اینه که طاها عاشق تاب بازیه...جمعه بعد از ظهر که از خواب بیدار شد ، کفشاشو آورد نشونم داد به این معنی که پام کن...کفشاشو که پاش کردم ، شروع کرد به نق نق کردن که ببریمش بیرون ، منم بردمش پیش خان بابا که تو حیاط بود...15 دقیقه ای گذشت که خان بابا و طاها جون آمدن تو خونه...دیدیم خان بابا میخندن ، وقتی علت رو پرسیدیم ، گفتن که جوجو کوچولو از حیاط رفته بیرون ، بعد که خان بابا رفتن دنبالش که برش گردونن ، دست خان بابایی رو گرفته و اشاره کرده به مسیر پارکی که نزدیک خونشون هست ، یعنی بریم اونجا تاب بازی کنم...قربونت برم الهی که انقدر بزرگ شدی که مسیر پارک رو یاد گرفتی ...
پ.ن.١ : ببخشید طاهاجون که پست مربوطه با تاخیر به ثبت رسید.
پ.ن.٢ : عمه عاشقته و امیدوارم وقتی که بزرگ شدی تو هم منو دوست داشته باشی.
پ.ن.3 : این پست رو که گذاشتم دوباره کلی دلم برات تنگ شد عزیزدلم...خیلی دوستت دارم نفسم...
بعدا نوشت : مروارید هفتم طاها گلی ، امروز به آدرس فک پایین ، سمت چپ ، کنار دندون دوم شکوفه کرد...مبارکت باشه عزیزم...
عکسای جیگر عمه رو در قسمت دنباله دار مشاهده کنید...
بازی با جعبه عینک های مادرجون ، مدام می کوبیدشون به هم و خودش کلی از این کار ذوق میکرد...
چقدر اسباب بازی ، حالا کدوم یکی رو انتخاب کنم...؟
آهان...اول سوار موتور بشم که خیلی کیف داره...
حالا نوبت این کامیون...چه حالی میده سوار شی ، عمه هم کامیون رو هل بده...
اینم قابل توجه متین جونی که گفتن چرا عکس نمیذاری...عکس گرفتم بعد دیدم شازده پسر نیست...
باور میکنید بیشتر از 30تا عکس گرفتم تا این چند تا دونه نسبتا خوب شده...؟حالا متوجه شدین چرا عکس نمیذارم...؟طفلکی من...
اینجا هم از بازی خسته شد ، هوس کالسکه سواری کرد...حالا اصلا تو کالسکش نمیشینه...
همچین متفکرم نشسته...به نظرتون به چی فکر میکنه...؟
الهی فدات بشم...تو اتاق بودم وقتی آمد منو دید ، یهو ذوق کرد...گفتم طاها بشین عمه ازت عکس بگیره رفت کنج اتاق نشست بهم نگاه کرد ، منم زود ازش عکس گرفتم آخه از این فرصتا کم پیش میاد...
آخیش چقدر بازی کردم... دیگه وقت خوابه...