مسافران آسمانی مسافران آسمانی ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

مسافران آسمانی

یه عصر کاریه به یاد موندنی

1391/9/26 9:29
نویسنده : عمه معصوم
1,441 بازدید
اشتراک گذاری

عصر دوشنبه ، مورخ ٩١/٠٩/٢٠ تو دفتر کارم بودم که در باز شد و دیدم سحر جون (عروس بزرگ خان بابا) وارد دفتر شد و پشت سرشم یه پسر خوش تیپ که سرشو به سمتم خم کرد و یه خنده خوشکل واسه لوس کردن ، تحویلم داد...وای از ذوق بال درآوردم ، فکرشو بکنید محمدفرزام  که قربون قد و بالاش بشم آمده بود دفترم...

                           niniweblog.com

خان دوم وقتی تشریف فرما شدن یکی از حلقه های بازیش رو هم ، همراه داشت...همه جا رو هم بازرسی کردن...مثل یه ناظر دقیق و ریزبین...

اول رفت پشت میز خاله جون و کمی وسایل رو جا به جا کرد... بعد روی صندلیه ارباب رجوع نشست و سعی کرد حلقشو روی میز بچرخونه...و سری به کمد مدارک و زونکن ها زد...کشوهای فایل رو هم یکی یکی باز کرد...

البته دوشنبه بارونی بود ، یه بارون تند که خاص اهواز هست و ما اصطلاحا بهش میگیم بارون شلاقی یا دم اسبی...هوا هم سرد شده بود...و در آخر وروجک خان به تماشای بارون ایستاد...

                    niniweblog.com

خان سوم چون هنوز نمیتونه راه بره ، به اتفاق مامان مریم آمد...که البته زمان حضورش از خان اول کوتاهتر بود...( از بس دقتش و نظارتش دقیق تر از خان دوم بود ، مجبور شدیم بهانه ای جور کنیم تا رضایت بدن و از دفتر تشریف ببرن...)

  niniweblog.com       niniweblog.com                   niniweblog.com               niniweblog.com                   niniweblog.com

آخه تا تلفن رو دید خودشو به سمتش کشید و دستش رو گذاشت روی گوشش و می گفت الو الو ...یعنی تلفن رو میخوام...

پشت میز که آوردیمش ، شروع کرد به بازی کردن با دکمه های ماشین حساب بی زبون...

هر چند خداییش چند وقت پیش که قاطی کرده بود و به جای جمع ، منها میکرد و... محمد آقا با زدن تنها چند تا دکمه ، اونم چشم بسته ، درستش کرد و عمه معصوم شرمنده شد که مثلا درس خونده اما نتونسته تنظیمش کنه...

niniweblog.com

خلاصه بعد از ظهر خوبی بود و حضور خان ها رو به فال نیک گرفتیم که انشاالله رونقی باشه به کار بنده...

قفط این خان بزرگ ما ، جناب طاها خان ، هنوز دفتر عمه رو به قدوم مبارکش ، متبرک نکرده که البته دلیلش دوری و بعد مسافت هست...

     عاشق هر سه تاییتونننننننننننننننننننننننننننننننننننننم...

عکسا رو در بخش دنباله دار ببینید...

محمدفرزام جون در ابتدای ورود...

 

محمدفرزام  در حال چرخوندن حلقه...

فداش بشم که چه متفکرانه بارون را به تماشا ایستاده...

و اما محمد جون که زمان حضورش از محمدفرزام کمتر بود...

قربون نگاه قشنگت بشه عمه الهی که هر وقت میگم محمد نگاه کن عمه عکس بگیره درک میکنی و تکون نمیخوری...

چقدر تو این عکس شبیه بچگیهای بابا عبدالله افتادی عزیزم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (20)

پویا تم
26 آذر 91 19:04
سلام برا طراحی تم تولد وجشن دندونی و شب یلدا به وبلاگم سر بزنید


حتما عزیزم...
مامان آرشام
27 آذر 91 10:22
سلام عمه جون. خوب هستید؟ دلمون براتون تنگ شده بود. مرسی که به وبلاکمون اومدید.


سلام عزیزم ، ما هم دلمون برای شما و آرشام جون تنگ شده بود...ببخشید که دیر آمدیم
مامان پریسا
27 آذر 91 10:25
اصلا یادم نبود شما اهواز هستید

راستش کمی سر درگم میشم وقتی میام وبلاگتون

ولی ماشالله به این خان کوچولو ها


چرا...؟ما که تو وبلاگمون نوشتیم اهوازی هستیم
سردرگم برای چی...؟
پریا
27 آذر 91 11:55
اون عکس محمدفرزام جون که داره متفکرانه بارون رو نگاه میکنه خیلی زیبا بود. مخصوصاً اون دستاش که به هم قفلشون کرده. خدا از هر بلایی حفظشون کنه. خدا میدونه داره به چی فکر میکنه. ای جان، شاید داره با خدا حرف میزنه. محمد جان هم همینطور اونجا که داره بالا رو نگاه میکنه پر از حرف نگفته. ماشاء الله به این بچه های پاک و معصوم.


ممنون گلم...واقعا بچه ها همشون هدیه های پاک و معصوم خدا هستن...
مامان اتنا
27 آذر 91 12:13
ایشالله زنده باشن .محمد فرزام ماشالله چقد چهرش نسبت به بچگیاش عوض شده.محمد جون هم معصوم ودوست داشتنیه.طاها که گوله نمکه


مرسی آتنا جون...
مامان اتنا
27 آذر 91 12:16
راستی تو لینکات باز اشنا هست که من بشناسم؟


از لینکام مامان پریسا و مامان ایلیا جون رو میدونم اما بقیه رو نمیشناسم...
راستی مامان علی خوش تیپ هم هست....
مامان پریسا
28 آذر 91 1:21
سلام
خسته نباشی عمه جون.
اره بعد که کامنت دادم یه گشتی در وبتون زدم و دیدم که نوشته بودید و من هم یادم اومد. ولی نه که فرصت نمیشه بیشتر بیام خدمتتون و ماشالله دوستان زیاد هستن برای همین فراموش کرده بودم که شما هم اهواز هستید.

سر در گم میشم و فراموش میکنم چون اینجا برای 3 تا نی نی نازه کمی قاطی میکنم
حالا سعی میکنم بیشتر دقت کنم

خصوصی


ممنون عزیزم...
برای اینکه تفاوتی قائل نشم برای هر سه یک وبلاگ درست کردم...تا انشاالله نوه های بعدی هم تو همین وبلاگ باشن...
مامان فاطمه
28 آذر 91 13:38
ماشاالله به این نوه های خوشگل . خدا براتون نگهشون داره.


ممنون دوست من...خدا فاطمه جون رو هم حفظ کنه...


متین مامی ایلیا
28 آذر 91 18:57
سلام معصوم جون خوبی؟ چه عجب اومدی دلم براتون تنگ شده بود
عکساتون خیلی قشنگ بود پسملاتون ماشالا بزرگ شدن مخصوصا محمد کوچولو


بله...محمد که دیگه راه میره...
مامان فاطمه
29 آذر 91 14:54
بپاس خوبیهایت هر بار که از ذهنم می گذری ، لبخند پر مهر خدا را برایت آرزو می کنم . آخرین روزهای پاییزت پر از خش خش آرزوهای قشنگ. پیشا پیش یلدات مبارک.
متین مامی ایلیا
29 آذر 91 15:07
محفل آریاییتان طلایی ، دلهایتان دریایی ، شادیهایتان یلدایی ، پیشاپیش مبارک باد این شب اهورایی روی گل شما به سرخی انار
مامان امیررضا وآیناز
30 آذر 91 0:01
عمه جونی یلدا تون مبارک آخه خان هم به این خوشگلی.خدا حفظشون کنه.


یلدای شما هم به شادی...چشماتون قشنگ میبینه عزیزم...
مامان آندیا
30 آذر 91 11:48
یلداست بگذاریم هر چه تاریکی هست هرچه سرما و خستگی هست تا سحر از وجودمان رخت بربندد امشب بیداری را پاس داریم تا فردایی روشن راهی دراز باقیست شب یلدا مبارک!
فاطمه مامان امیرعلی
5 دی 91 11:26
عزیزم ماشالا بزرگ شدن.خدا حفظشون کنه.
مزه میده ها عمه شدننننن.بعدش برادرزاده هات بیان سر کار ببیننتتتت...


بله دیگه مرد شدن واسه خودشون...
یه مزه ای میدهههههههههههههههه دیوونشونم...
مامانیه سپهر
9 دی 91 11:32
سلام عمه
وای ی ی ی ی ی ی ی
ماشالا چه بزرگ شدن؟
فکر کنم توی روضه خونه مامان سارا جون، محمدجان همش بغل مامانیش بود؟!
هزار ماشالا.
راستی عمع، کجا کار میکنی، که بچه ها اومدن سوپرایزت کنن؟


بله خاله جون ، اون موقع من همش نیم وجب بودم اما حالا حسابی واسه خودم آقا شدم تازه راهم میرم...
مامانیه سپهر
9 دی 91 11:33
عمه جان میشه ما هم عکس گردش خانوادگی رو ببینیم؟


البته که میشه عزیزم...
بابای دوقلوها
12 دی 91 19:21
وای چه حالی هم میده وقتی کسی که دوسش داری میاد پیشت
دیگه سرک کشیدن تو هرچیزی هم کار این ورووجکاس

ای جووونم این گل پسملیا
خدا حفظشون کنه


آخه عمو جون ما دیگه خیلی سرک میکشیم این ور و اون ور
آرزو مامان نیکی
17 دی 91 14:42
به به هیچی مثل یه خانواده شاد و با محبت به آدم روحیه نمیده
محبتتان روز افزون باد
مسافرت بودم تازه اومدیم خانم خانما


ممنون عزیزم...
به سلامتی حالا کجا رفته بودین آرزو جون؟
مامان بی تاب
26 دی 91 15:47
زنده باشن
مامان امید
11 فروردین 92 18:17
سلام.. خیلی وبلاگ قشنگی دارید من تازه وبلاگتون رو دیدم امیدوارم کوچولوهاتون رو خدا حفظ کنه--من هنوز واسه امیدکوچولو فرصت نکردم وبلاگ بسازم ولی بادیدن وبلاگ شما خیلی علاقه مند شدم که اینکار رو انجام بدم-راستی شما دفتر چی دارید؟ممنون از وبلاگتون عمه خانم..


مرسی عزیزم...این نظر لطفتون هست و انشاالله شما هم به زودی برای امید جون وبلاگ درست میکنید و ما رو هم در جمع دوستانتون میپذیرید...