مسافران آسمانی مسافران آسمانی ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

مسافران آسمانی

بازی وبلاگی...

دوست عزیزم متین جون از وبلاگ ایلیا جون عشق مامی ، منو به این بازیه وبلاگی دعوت کردن...ازت ممنونم متین جونم 1 - بزرگترین ترس زندگیت ؟ از دست دادن خان بابا و مادرجون                 2 - اگر 24 ساعت نامرئی میشدی چه کار میکردی؟  جواب این سوال رو نمیتونم بگم...                 3 - اگر غول چراغ جادو توانایی برآورده کردن یک آرزو بین 5 الی 12 حرف رو داشته باشه ،آن آرزو چیست؟          ...
2 تير 1392

اندر احوالات این روزهای محمدفرزام خان

خان دوم ، جناب محمدفرزام جون : محمدفرزام از 10 یا 11 ماهگی چند کلمه ای رو میگفت ، مثل : هاپو ، بابا و... و مامانی براش شعر میخوند و اون کلمات بعدی رو میگفت. صدای جوجه ، خروس ، مرغ ، ببعی ، گاو ، اسب ، سگ و بز رو بلده...                       از اونجایی که من خیلی مشتاق بودم تا محمدفرزام اسمم رو صدا کنه مامان سحر عزیز در این راستا زحمت زیادی کشید و سعی کرد تا خان دوم بنده رو خاله معصوم خطاب کنه که البته چند وقتی فقط معصوم ثمر داد و اسمم رو اینطوری ادا میکرد : م(فتحه روی میم با کمی ک...
13 خرداد 1392

میلاد امام علی (ع) و روز پدر گرامی باد

این پست رو ٥شنبه آماده کردم و تیک عدم نمایش در وبلاگ رو زدم دیروز که ارسال کردم یادم رفته که تیک رو بردارم امروز دیدم تو وبلاگم نشون داده نشده ، یعنی تازه فهمیدم... میلاد با سعادت مولای متقیان و بزرگ امام شیعیان جهان ، امام علی (ع) را به همگان شادباش میگم...                                  مرد که باشی...مجبور میشوی ، غیرممکن هارا تجربه کنی... مجبوری ، درد ها را تحمل کنی و با لبخندی بگویی تمام میشود... پ در که باشی باید بگذری از داش...
4 خرداد 1392

شنیدن صدای گرم یک دوست مجازی

چند روزه با خودم فکر میکردم که این پست رو با این موضوع بنویسم یا ننویسم؟ کلی با ذهن درگیرم ، کلنجار رفتم تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم ، بنویسم... هفته گذشته ، پنجشنبه مورخ 1392.02.19 ساعت حدودا 7:30 عصر بود که گوشیم زنگ خورد و بعد از دیدن شماره ناشناس و جواب دادن ، صدای گرمی بهم گفت : معصوم خانم و من با کمال تعجب گفتم بله و شما...؟ که گفت : من ... هستم... خدای من نزدیک به 20 روزی میشد که شمارمو بهشون داده بودم ولی چون تماس نگرفتن ، گمان کردم که شاید تمایلی ندارن و دیگه حرفی نزدم... خیلی هیجان زده شدم ، وقتی صدای این دوست عزیزی که تو دنیای مجازی باهاش آشنا شدم  رو شنید...
26 ارديبهشت 1392

اندر احوالات این روزهای طاها خان

دوست جونیا خیلی خوشحاللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللم... بالاخره نوادگان خان بابا بعد از مدتی که لب به حرف زدن باز کردن به من گفتن عمه... وای که دوست دارم بخورمشون ، انقدر خوشکل بهم میگن عمه یا گاهی هم اسمم رو صدا میکنن ... کلی کارای جدید یاد گرفتن و  دوست داشتنی تر و شیرین تر از قبل شدن ، البته شیطنتاشونم حسابی بالا گرفته بخصوص وقتی سه تاییشون به هم میرسن اما من فضولیاشونم دوست دارم...   در کل مخلص هر سه تاشونم و بسیااااااااااااااااااااااااااااااااار ارادتمندشون... از اون جایی که نمیخوام این پست طولانی بشه به ترتیب از خان بزرگه شروع میکنم و در پستای بعدی هم گزارش دو تا...
23 ارديبهشت 1392

بازی روزگار ( پروفسور حسابی )

داشتم یکی از کتابای دکتر حسابی رو میخوندم در قسمتی از مقدمه کتاب ، نوشته زیر به نظرم خیلی قشنگ آمد، برای همین بخشی از متنش رو اینجا نوشتم تا هم دوستای نینی وبلاگیمون بخونن و هم در آینده شما گل پسرای عمه بخونید و در موردش تامل کنید...    بازی روزگار بازی روزگار را نمی‌فهمم...! من تو را دوست می‌دارم ... تو دیگری را ... دیگری مرا ... و...  همه ما تنهاییم...!  داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسان‌ها فنا می‌شوند، این است که آنان از دوست داشتن باز می‌مانند. همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی‌آوریم، پس بیاییم آنچه را که ب...
15 ارديبهشت 1392