بازی روزگار ( پروفسور حسابی )
داشتم یکی از کتابای دکتر حسابی رو میخوندم در قسمتی از مقدمه کتاب ، نوشته زیر به نظرم خیلی قشنگ آمد، برای همین بخشی از متنش رو اینجا نوشتم تا هم دوستای نینی وبلاگیمون بخونن و هم در آینده شما گل پسرای عمه بخونید و در موردش تامل کنید...
بازی روزگار
بازی روزگار را نمیفهمم...!
من تو را دوست میدارم ... تو دیگری را ... دیگری مرا ... و... همه ما تنهاییم...!
داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا میشوند، این است که آنان از دوست داشتن باز میمانند.
همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمیآوریم، پس بیاییم آنچه را که به دست میآوریم ، دوست بداریم.
انسان عاشق زیبایی نمیشود، بلكه آنچه عاشقش میشود ، در نظرش زیباست...!
انسانهای بزرگ دو دل دارند ، یکی دلی که درد میکشد و پنهان است و دیگری ، دلی که میخندد و آشکار است.
همه دوست دارند که به بهشت بروند، ولی کسی دوست ندارد که بمیرد ... !
عشق مانند نواختن پیانو است ، ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد ، یاد بگیری و سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد ، پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم ، تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.
اگر انسانها بدانند ، فرصت باهم بودنشان ، چقدر محدود است ، محبتشان نسبت به یکدیگر نا محدود میشود.
عشق ، در لحظه پدید میآید و دوست داشتن در امتداد زمان و این اساسیترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.
راه دوست داشتن هر چیز درک این واقعیت است که امکان دارد از دست برود ...
انسان چیست... ؟
شنبه : به دنیا میآید ...
یكشنبه : راه میرود ...
دوشنبه : عاشق میشود ...
سه شنبه : شكست میخورد ...
چهارشنبه : ازدواج میكند ...
پنجشنبه : به بستر بیماری میافتد ...
و جمعه : میمیرد ...
فرصتهای زندگی را دریابیم و بدانیم که فرصت با هم بودنمان چقدر محدود است.
از دلنوشتههای پروفسور حسابی
(پدر فیزیك ایران)