مسافران آسمانی مسافران آسمانی ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

مسافران آسمانی

هدیه نوروزی دردونه های عمه

امسال اولین سالی هست که هر سه تا نوه قشنگ و عزیزمون در جمع خانواده حضور دارن ... از چند روز قبل تصمیم گرفتم براشون هدیه عید نوروز بگیرم  ... اما یه مشکلی وجود داشت آخه من دوست داشتم هدیه هر سه تا فینگیلی مثل هم و هم رنگ باشه ، اما هر چی که گشتم نشد، یعنی هر چی بیشتر میگشتم کمتر میدیدم ، کلی مغازه رفتم اما یا یکرنگ نداشت یا از یه مدل و یه رنگ سه تا سایز مختلف نداشت...   خلاصه سرتون رو درد نیارم ... راستش لباس زیاد بود اما هیچ کدوم نبود که یک شکل باشن... در نهایت راضی شدم که از خیر یک رنگ بودنش بگذرم ... و بعد از کلی جستجو بالاخره یه مدل لباس واسه 3تا جوجو طلا پیدا کردم در سه سایز متفاوت ... ...
27 اسفند 1390

جدیدترین حرکت محمد کوچولو

محمد گلیه عمه تو این عکسا 2 ماه و 10 روز  از پیوستنش به جمع خانوادمون میگذره...                                                 مامان آقا محمد از 2 ماهگی به بعد ، هر روز چند دقیقه پسملی رو روی شکم میخوابونه تا براش یه جور تمرین باشه ، ماشاالله پسری زود گردنشو راست گرفت تقریبا از 25 روزگی میتونست اینکارو انجام بده چند تا از عکسای عسل عمه رو براتو ن میذارم که تو این حالت هم تل...
27 اسفند 1390

خبر فورییییییییییییییییییییی...(2)

طبق آخرین گزارشات دریافتی ، طاها پسملی روز جمعه  به تاریخ 26/12/1390 برای اولین بار تونست دو سه قدم کوچولو برداره...     البته بنده هنوز ندیدم ... و این خبر مسرت بخش رو مامان طاها گلی ( خبرنگار مجله خبری نوادگان خان بابا )  برامون ارسال کردن... با تقدیر و تشکر از این خبرنگار عزیز (عروس دوم خان بابا) انشاالله در پستهای بعدی حتما از ایستادن و راه رفتن گل پسری براتون عکس میذاریم... ...
27 اسفند 1390

خبر فورییییییییییییییییییی...(1)

امروز طاها طلای عمه سومین مرواریدشو هم درآورد...جای این مروارید فک بالا ، سمت چپ کنار دندون نیش هست...    مبارکت باشه نفففسسسسسسسسسسسسسسسمم... پسری دیر دندون دار شد ، اما تلافی این چند وقت رو حسابی درآورد... قربونت برم که قشنگیه خنده هات با این مرواریدای سفید کوچولوت هزار بار زیبا تر شده...                                                      &nb...
27 اسفند 1390

آخیییییییییش تمیز شدم...

جمعه شب محمد کوچولو به اتفاق مادرجون و مامانی رفتن حمام تا تنظیم برنامه حمام رفتن خان سوم بهم نخوره... گزارشات واصله ، حاکی از آن بود که محمد عزیز به مثابه یک خان واقعی ، در وقت شست و شوی بدن مبارکش ، آروم و ساکت بود و گریه و نق زدن و از این کارای دور از شان مردونش خبری نبود ... خدا رو شکر ... فقط صدای قربون صدقه های مادر جون شنیده میشد که البته کار جدیدی نبود ...کلا مادرجون عادت دارن فدای نوه های عزیزشون بشن و ازشون تعریف و تمجید کنن...(ماست فروش نمیگه ماستم ترشه ...) بگذریم... از اصل ماجرا دور نشیم... هر چند پسر قشنگه عمه همیشه آروم و ساکت هست ... الهی قربونت بشه عمه ... بعد از حمام مامانی سر پسرمو...
27 اسفند 1390

وقتی کوچولوها کارمند می شوند...

  دیروز برابر با  چهارشنبه 24/12/1390 آقا محمد برای اولین بار کارمند شدن رو به همراه من ، یعنی عمه معصوم جون تجربه کرد... عمه این همه اشتیاق واسه چیییییییییییییی ... الهی بگردمت که از حالا خودتو به زحمت میندازی واسه یه لقمه نون...؟ مشروح اخبار روز اول کاری : در حدود 45 دقیقه ی اول ، پسملی خواب تشریف داشتند... بعد از بیدار شدن ، کمی خندید و بعد نق نق و بعد هم بله نیاز به تعویض ... بعد کمی شیر نوش جون کردن ، سردل صاف شد و کنجکاوی شروع شد به شکلی که ملاحظه میفرمایید...   این دیگه چیه...؟      برام شیر بیارید...   آخییییی...
27 اسفند 1390

غذا خوردن عجیب و غریب

وقتی محمدفرزام جون خاله میخواد غذا بخوره مامانی باید خیلی مقدمه چینی کنه: اول چند تا بالش باید طرفین آقا بذاریم واسه اینکه هنوز نمیتونه بدون تکیه گاه بشینه... بعد مامانی پیش بندشو می بنده ، غذای سرد شده رو آروم آروم بهش میده بخوره اما همراهش باید حتما برای شازده پسر آواز بخونه تا سرگرم بشه و تحمل کنه یه جا بشینه بعد از غذا وروجک خاله عادت داره حتما آب بخوره ،اگر آب دیر بهش بدن واییییییییییی چی میییییییییییییشه... زلزله به پا میکنه..... برای همینم مامانی همیشه همه چی رو آماده میکنه بعد سفره غذای جوجو رو میچینه... چند شب پیش که محمدفرزام خان آمده بود دیدن خان بابائیش...وقت صرف شامش که رسید بساط...
25 اسفند 1390